۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

خدا نگهدار خاطرات

بالاخره رسیدیم . یک هفته است که از ایران دور شدم. اولین کاری که کردم لباس و وسایل نو خریدم تا کمتر بوی جایی رو بدم که ازش میام. دلم نمی خواد خاطره روزهای رفته با علیرضا , مونا , دختر داییم نیکا و شبگردی ها و کلاسهای شعر و بقیه رو زنده کنم چون با اینکه بعضی وقتا بهم خوش می گذشت ولی طعم تلخی وقتای دیگه هنوز توی دهنم مونده و زمان می بره تا پاک بشه . حالا دیگه علاقه ای به علیرضا ندارم و اونو می بخشم. حتی دیگه کینه ای از بهاره خلیقی ندارم که باعث شد رابطه من و علیرضا بهم بخوره. هنوز بعد از چند سال باور کردنش برام سخته . اخه آدم چه حالی میشه وقتی می فهمه دختری که قراره تا یک ماه دیگه خودش ازدواج کنه ، با نامزدت طرح دوستی بریزه و باهاش بخوابه!؟ اونم با پسری که ده سال از خودش کوچیکتره ! نمی توانم باورش کنم...هضمش کنم. من...منی که آدم های دورو برم را با همه ی وجودم دوست داشتم.... منی که هیچ وقت هیچ چیزی را به دل نمی گرفتم ... منی که دورو بری هایم مهربانم می دانستند... این تلخ ترین خاطره رو همینجا توی این وبلاگ آشغالدونی جا میذارم و فراموش می کنم و دیگه هیچوقت بر نمی گردم . همه حتی بهاره خلیقی رو می بخشم چون با اون تن پرستی حقیرش باعث شد از اشتباه بیرون بیام و بفهمم که علیرضا در حد من نیست .دلم برای مونا تنگ میشه . مونا جون كه حالا از من خیلی دوري , مي‌دونم كه هيچوقت نمي‌تونم بهت گل بزنم. حتي نمي‌تونم توپو ازت بگيرم. مي‌توني دريبلم كني و لايي بزني بهم و منو دور خودم بچرخوني. بعدش خيلي خوشگل توپو گل كني. مي‌دونم اين كارا برات مثل آب خوردنه. مي‌دونم بلدي. مي‌دونم كارت درسته. اما نمي‌دوني كه برام مهم نیست هزار تا گل بهم بزني و بهم بخندي و حتي نذاري خاك و گچ سر و روت رو تميز كنم. نمي‌دوني كه اينم مهم نيست كه دوري. نمي‌دوني كه مهم اينه كه هستي. نمي‌دوني كه دستم بهت نمي‌رسه، اما نفست ميخوره توي صورتم و صدات پشت گوشمو قلقلك مي‌ده. نمي‌دوني كه هستي. حضورت مث يه توپ سفيد تو چمناي سبز سير واضحه.